Wednesday, August 12, 2009

غروب

روی کاناپه جلوی تلویزیون دراز کشیدم اون قدر خسته بودم که خوابم نمی برد کنترل تلویزیون را برداشتم تا کانال های تکراری رو بالا وپایین کنم این کارم فایده نداشت خاموشش کردم وسعی داشتم برای چند ثانیه هم که شده بهش فکر نکنم تا چشمامو بستم دوباره نگاه های نامفهومش جلوی چشام اومد برای این که از نگاه هاش فرار کنم چشامو باز کردم
کلافه کننده بود آهنگ مورد علاقمو با صدای کم گذاشتم بوی گل های مریم توی گلدان تمام فضا رو پر کرده بود. این بار روی زمین نشستم وسرمو به دیوار تکیه دادم. فایده نداشت بلند شدم و رفتم جلوی آیینه با یه دست موهامو جمع می کردم وبا دست دیگر چند تار موی سفیدی که به تازگی در امده بودند را به زیر موهام می دادم که یکهو فکر کردم نکنه عضو زشتی تو صورتم دارم که هر سری که می بینمش فقط خیره نگاه میکنه! از این فکر خندم گرفت با خودم گفتم اینم شد دلیل؟! رفتم پای نقاشیم نشستم
وشروع کردم به کامل کردنش- قسمت موج دریا و غروب و کامل کردم می خواستم زیرش رو تاریخ وامضا بزنم که احساس کردم یه چیزی کم داره ساحل نقاشی خالیش قشنگ بود یک دریای آروم و بی انتها... چی کم بود؟ شاید دو تا آدم که توی اون ساحل قدم بزنند یا ... توی عالم خودم بودم که تلفن زنگ زد .دوستم بود خدای من باز می خواست نصیحتم کنه که یا بهش فکر نکن یا برو بهش بگو ! تلفنو برداشتم به یک دقیقه نرسید که حدسم درست از آب در اومد ! مسلسل وار حرف می زد و پشت سر هم نصیحت . سعی می کردم گوش نکنم برای یک لحضه احساس کردم که یکی از تیرهاش خورد به هدف ازش پرسیدم: اگه بهش گفتم و گفت نه چی؟ با خنده آروم جوابمو داد: اگر عاشق به من ننگریست اشکالی ندارد من عاشق خواهم ماند و از او افسانه ای خواهم ساخت... این حرف همیشه ی خودم بود که حالا شده بود جواب سوالم
نفهمیدم چه جوری خداحافظی کردم. یاد اولین روزی افتادم که احساس کردم با بقیه برام فرق داره وشایدم بشه گفت که دوستش دارم .بین همه ی اون هایی که دورو ورم بودن تنها کسی بود که بهش نمی خورد بدونه دوست داشتن یعنی چی؟! بهترین نبود ولی برای من بهترین شده بود بدون این که بفهمم چرا. با انتخابش خیلی از چیزهای دورو ورم قربونی شدند ولی اون با غرورش منو قربونی می کرد.
رفتم تا براش یک پیام بفرستم گفتم نبینمش و بگم بهتره. من که توی خودم هزاران بار بخاطر اون شکسته شدم این دفعه هم روش
یک پیام دو کلمه ای ساده "دوستت دارم" قبل از این که پیغام رو بفرستم بر قها رفت
چکار کنم نمی دونستم باید عصبانی باشم یا خوشحال ... قسمت نبود. با خنده مشتی روی میز کوبیدم وبلند شدم . از توی یخچال یک شکلات مثل همون شکلاتی که اون دوست داشت برداشتم و توی دهانم گذاشتم. تلخ بود مثل بعضی از کارهای خودش
دوباره پای نقاشیم نشستم کنار ساحل دو تا آدم کشیدم که با هم به غروب آفتاب نگاه می کردند در حالی که دختره سرش رو به شونه ی پسره تکیه داده
زیر نقاشی رو امضا کردم چشمامو بستم وفکر کردم اون منم کنار ساحل...و این تنها کاری بود که می تونستم انجام بدم

8 comments:

  1. salam delaram jan. mesle hamishe aali bood. movafagh bashi

    ReplyDelete
  2. baz ke to ghor zadi!!!?
    ALI

    ReplyDelete
  3. hamash zire sare in naghashiyast! ali shak nakon!

    ReplyDelete
  4. khob bod...
    ghashang bod...


    binazir bod...

    ReplyDelete
  5. be nazar sanjish miarzid

    ReplyDelete
  6. ba in ke mozoe eshgh ghadimiye ama ghashang bod
    saye-cloob

    ReplyDelete
  7. azizam dastane ghashangi bod
    mina

    ReplyDelete
  8. ba balayi movafegham

    ReplyDelete